به یاد استاد طیاب؛ چراغ این خانه خاموش شد
به مناسبت برگزاری آیین نکوداشت استاد فقید منوچهر طیاب در چهاردهمین جشنواره بینالمللی سینماحقیقت، رضا مُهیمن یکی از دوستان نزدیک این مستندساز بزرگ سینمای ایران، متنی را به رشتهی تحریر درآورد.
به گزارش روابط عمومی جشنواره بینالمللی سینماحقیقت، متن این دلنوشته با عنوان «چراغ این خانه خاموش شد» به قلم رضا مُهیمن، به این شرح است:
سال گذشته در جشنواره سینماحقیقت و به همت مرکز گسترش سینمای مستند و تجربی، بزرگداشتی برای پیشکسوت سینمای مستند ایران آقای منوچهر طیاب ترتیب داده شد و چه بجا و امسال او در میان ما نیست تا سینماحقیقت یادبودش را برگزار کند.
مطلبی که در ادامه میآید، به یاد ایشان است و تقدیم به همکاران محترم مستندسازم. یادش گرامی
چراغ این خانه خاموش شد
)پای من همیشه در گل این مملکته (
منوچهر طیاب
خبر را که شنیدم، چیزی در درونم فرو ریخت. تهی شدم. تکهایی از وجودم انگار کنده شد.
"گوی نورانی را دیدم، همچون شهابسنگ. بر سطح دریایی فراخ که فرو افتاد و به اعماق رفت. روشنایی و امواج نورانی همهجا را روشن کرد. نور بود و موج بود و درخشش بیانتها"
به تهران که میرسم، یکراست به یوسفآباد میروم. خیابان مدبر. تاکسی ترمز میکند. چراغی روشن میشود. در را میگشاید و من چهره خندان او را میبوسم. از راهرو کوتاهی عبور میکنم. پوستر فیلمهایش در دو طرف دیده میشود. فیلمهای چهارگانه: زاگرس، البرز، کویر و دریای پارس. وارد اتاق میشوم. عکسها در قاب. کوچک و بزرگ بر دیوار، کنار آباژور و جاهای دیگر دیده میشود: کودکی در بغل مادر، همراه پدر و مادر، همسر و دو فرزند. فضایی پر از مهر که تنهایی را دور میکند.
کتابها با نظم در چند طبقه. همه دربارهی تاریخ ایران. آلبوم نقاشان بزرگ. به کارهای گراواجیو، بسیار علاقهمند بود. "من نور و نورپردازی را از این نقاش بزرگ آموختم." کتاب سینمایی ندیدم. بیشتر میخواند و ایرانگرد و جهانگرد حرفهایی بود. مشاهده میکرد. عکس میگرفت. همیشه دوربین عکاسی همراه او بود. همه عکسها منبع تحقیق او بود. برای تهیه فیلم آینده.
دوربینهای ۱۶ و ۳۵ میلیمتری هنوز در گوشه اتاق روی سهپایه بود. تمام دوربینها، لنزها و کتابها را تقدیم موزه سینما کرده است. "خودشان میآیند و میبرند. گفتهام. وقتی که زمانش برسد."
میدانستم آقای طیاب از نسلیست که دیگر تکرار نمیشوند. نسل عاشق، کوشا، معتقد به کار و تلاش.
رسیده و نرسیده، پس از خوردن قهوه، ادامهی خاطرات خود را میخواند. سالها بود که با این اتاق و این فضا آشنا بودم. تا روشنایی صبح میخواند. خستگیناپذیر، شور زندگی، شور دانستن و انتقال آنها به دیگران، عشق ورزبدن به آدمهای این سرزمین، روستاهای کویر، کوهنشینان زاگرس، روستاییان البرز، ماهیگیران کنارهی دریای پارس.
با دوربین عکاسی از تپهها و کورهراهها، در شنزارهای کویر. در این مکانها بود که او زنده میشد. نفس میکشید.
پس از مدتی که در شهر "وین" میماند و دیگر تاب ماندن نداشت، بارها گفته بود. همسر مهربانش، بیتابی او را درک میکرد، بدون هیچ حرفی چمدان سفرش به ایران را آماده میکرد و میگفت: میدانم، باید بروی.
به ایران میآمد و پس از چند روز در تهران، راهی میشد. به اصفهان میآمد و من همراه او بودم. روزها و شبها: کوچهگردیها، جلفاگردی، میدان نقشجهان، مسجد جامع عتیق.
یک روز صبح که آقای طیاب در خانه نبود، نگران شدم؛ اما آمد و گفت: قبل از طلوع آفتاب به میدان نقشجهان رفتم. هیچکس نبود. خود را در زمان شاه عباس احساس کردم و... عکسهای میدان را نشانمان داد و بعد گپوگفت دربارهی تاریخ اصفهان و تاریخ و تاریخ و بعد افسوس و در خود فرو رفتن.
سفر دوم بعد از اصفهان؛ کویر بود. بارها این گفتهی دکتر آلفونس گابریل را آقای طیاب زمزمه میکرد: "کویر، کسی را که یک بار گرفتار افسونش شده باشد، رها نخواهد کرد. "سفری در تنهایی، سیروسلوکی در دل تنهایی کویر، همراه باد. تا این که انباشته گردد از کویر، رنگها و نشانههایش. برمیگشت.
در "وین" هم که بود، نگهبان تاریخ و فرهنگ و تمدن ایران بود. جایی اگر مطلبی چاپ میشد و چیزی را که متعلق به ایران بود و میخواستند از آن خود کنند، این آقای طیاب بود که با نوشتن مطلبی در مطبوعات، مانع اینگونه برداشتها میشد. در سفر آخر، در آذرماه سال ۱۳۹۸ به "وین" رفت و دیگر بازنگشت.
پلکهایم را بستم. به یوسفآباد رفتم. چراغ خانه روشن نشد. زنگ خانه را نزدم. میدانستم دیگر باز نمیشود و چهره خندان او را دیگر نمیبینم. از روزنهایی باریک خود را به داخل سُراندم. همهجا تاریک بود. غربت و تنهایی و تاریکی. نور چراغهای خیابان، باریکه نوری به اتاق تابانده بود. قاب عکسها، همه خالی بودند. فقط پوستر فیلمها همچون گذشته روشن و خوانا بودند. سکوت بود. بدون حضور آقای طیاب تحمل، غیرممکن بود. چشم باز کردم. درختی پر شاخ و برگ و گشن را دیدم که زیر سایه گستردهاش، ماندهام. که ماندهام... که ماندهام... که ماندهام...
با احترام
رضا مُهیمن