در مسترکلاس جشنواره جهانی فجر مطرح شد؛
در جستجوی هویت فیلمسازی از «طبل حلبی» تا «سرگذشت ندیمه»
فولکر شلوندورف فیلمساز آلمانی در قالب مسترکلاسی در سیوهشتمین جشنواره جهانی فیلم فجر با مرور خاطرات جذاب خود از فیلمسازی در آمریکا و آلمان، تجربیات خود در زمینه «هویت» را با علاقهمندان به اشتراک گذاشت.
به گزارش ستاد خبری سیوهشتمین جشنواره جهانی فیلم فجر، مسترکلاس فولکر شلوندورف، فیلمساز آلمانی با محوریت «مسئله هویت» در سیوهشتمین جشنواره جهانی فیلم فجر برگزار شد.
شلوندورف در ابتدای این مسترکلاس بیان کرد: سؤالی که در تمام سالهای عمرم در ذهن داشتهام، مسئله هویت است. مردم دوست دارند روی شما برچسب بزنند. من در دو سال گذشته در آفریقا روی مستندی درباره کشاورزی در مناطق خشک و اینکه چطور میشود خاک، درختان را با کشاورزی نگهداری کرد، کار میکنم. وقتی در اتیوپی بودم مردم با تعجب میگفتند: «شما که فیلمساز هستید چرا آمدهاید اینجا فیلمی درباره آفریقا بسازید؟ هویت شما چیست؟» و هر بار این سؤال پرسیده میشد. من از خودم سؤال میکنم چه کسی به هویت نیاز دارد؟ اعتقاد دارم این یک مسئله وحشتناک و کسلکننده است؛ هویت، مسئله جنسیت و…. به نظرم همه این چیزها بینهایت احمقانه است. من از هویت شخصی صحبت میکنم که هویت فرهنگی است، چیزی است که در طول زندگی به دست میآورید. عقیده ندارم که آدمها با هویت به دنیا میآیند بلکه آن را کسب میکنند.
این فیلمساز اظهار کرد: سالی که من به دنیا آمدم، کل زندگی من را تعریف میکند. من در مارس ۱۹۳۹ به دنیا آمدم؛ شش ماه پیش از آغاز جنگ جهانی دوم. یادم میآید کودکیِ بسیار شادی داشتم. مادرم زنده بود و من و پدرم و برادرانم را دوست داشت. بخشی از خاطراتم از آن سالها فراموش شده است. یادم میآید خیلی کوچک بودم که هر شب به پناهگاه میرفتیم چون در شهری در آلمان زندگی میکردیم که هر شب بمباران میشد. یک خاطره را خیلی خوب یادم هست. هنوز پنج سالم نشده بود، با برادر کوچکم در خانه مشغول بازی بودیم، ما یک خانه چندطبقه داشتیم، پدرم دکتر بود و مطبش در طبقه همکف قرار داشت و ما در طبقه دوم بودیم. ناگهان از راهپلهها صدای جیغ شنیدیم. ما با عجله رفتیم بیرون که ببینم چه خبر است. دود سیاه بلند شده بود و تنها خدمتکاری که داشتیم، ما را با عجله به اتاق برگرداند. او در را از بیرون قفل کرد، من مدام به در مشت میزدم. بعدها این صحنه را در فیلم «طبل حلبی» با شخصیت اسکار کوچولو بازسازی کردم، جایی که اسکار کوچولو وقتی مادرش در حال مردن است، به در میکوبد. این دقیقاً اتفاقی است که برای من افتاد. مادرم در آشپزخانه روی اجاق گاز از شمع، موم آماده میکرد تا زمین را واکس بزند. ناگهان کل اجاق در صورتش منفجر شد. او مانند یک مشعل زنده شده بود، مادرم سوخت و از دنیا رفت. البته من این حادثه را ندیدم، بلکه آن را تصور کردم، همانطور که گاهی اوقات در کتاب بچهها میبینم.
روزی که آمریکاییها به آلمان آمدند
او ادامه داد: خاطره بعدی که به یاد دارم، آمدن آمریکاییها به آلمان است، مارس ۱۹۴۴ بود و جنگ هنوز کامل تمام نشده بود، اما اولین آمریکاییها به بخشی رسیدند که ما زندگی میکردیم. خانه ما در شهر بمباران شده بود و مدتی بود در یک کابین چوبی در جنگل زندگی میکردیم. خدمتکار ما فریاد میزد: دارند میآیند، دارند میآیند. برادر بزرگ من از درخت بالا رفت تا یک ملحفه سفید آویزان کند. او میخواست علامت بدهد که ما تسلیم هستیم. ما سه تا برادر با پدرمان در کابین چوبی بودیم و دیدیم که یک یگان از سربازان ارتش آمریکا میآیند. ما بچهها، خیلی زود جذب این سربازان شدیم، چون آنها کاملاً متفاوت با سربازان آلمانی بودند که در حال فرار به درون خندقها بودند. آلمانیها جنگ را باخته و ناامید و بیجسارت بودند. ناگهان این سربازان بسیار خونسرد سر رسیدند. آنها آدامس میجویدند؛ به بچهها شکلات و به والدین ما غذا میدادند.
شلوندورف افزود: آنها رفتار خوبی داشتند و بههیچعنوان رعب و وحشت ایجاد نمیکردند. برای آدمبزرگها دنیا فرو ریخته و زیر و رو شده بود اما برای بچهها یک دنیای جدیدی شروع شده بود. تعدادی از بچهها به آمریکاییها ملحق شدند. در پنج یا شش سال بعد، در منطقهای که من زندگی میکردم، بیشتر مردهای آمریکایی میدیدید تا مردهای آلمانی و ما با افسران آمریکایی و خانوادههای آنها بزرگ شدیم. ما به کلوپ پسرها میرفتیم؛ موزیک و سینما داشتیم؛ کتابخانه و دستیابی به کتاب داشتیم. با «هاکلبری فین» شروع کردیم و چند سال بعد به همینگوی رسیدیم. بنابراین ما واقعاً در یک آمریکای کوچک، بزرگ شدیم. دوستم ریچارد هالبروک یکبار درباره این دوران گفت: آمریکایی شدن فولکر کوچک که باید دربارهاش فیلمی بسازی، شاید حق با او بود. من یک آلمانی واقعی نبودم، همینطور بقیه دوستانم. تعدادی از دخترها با سربازان آمریکایی ازدواج کردند و به آمریکا مهاجرت کردند. آنها احساس میکردند، دیگر امیدی در آلمان وجود ندارد. من حس یک هویت عجیب داشتم: هویت آمریکایی
ریشه این همه اقتباس ادبی کجاست؟
این کارگردان توضیح داد: در آن سالها ما به این فکر میکردیم که چطور میشود فرد دیگری باشیم. در این مورد، مطالعه به من کمک کرد. وقتی از مدرسه برمیگشتم یک جا مینشستم و میخواندم. من آثار شوپنهاور را میخواندم و آثار نویسندگان روسی که بسیار تأثیرگذار هستند، همینطور کتابهای نویسندگان آمریکایی را میخواندم. بهنوعی شخصیتهای کتاب را زندگی میکردم، بعدها اغلب به این فکر میکردم که چرا این همه اقتباس ادبی ساختم. من بیشتر تحت تأثیر اتفاقات بدی قرار میگرفتم که برای قهرمانان کتاب پیش میآمد تا اتفاقاتی که برای مردم واقعی اطرافم میافتاد و درک آن خیلی آسان بود. این واکنشی به از دست دادن مادرم بود. من نمیخواستم رنج مرگ فرد دیگری را تحمل کنم. بنابراین ترجیح میدادم با شخصیتهای کتاب درگیر باشم، شخصیتهایی که وجود خارجی نداشتند، من هرگز از دستشان نمیدادم، و همیشه در کنار من میماندند. تمام آن کتابها با من هستند و مادرم هم هنوز با من بهعنوان یک فرشته محافظ است. شاید بتوان گفت یک رابطه ادبی با او دارم. در خانهام دو چمدان از وسایل او هست. گاهی صدای نجواهایش را میشنوم. گفتوگوی مختصری با او دارم. بنابراین دنیای واقعی و دنیای ادبی و بهنوعی زندگی درونی من اهمیت یکسانی برای من دارند و شاید این پاسخ سؤالی باشد که همیشه از من میپرسند؛ اینکه چرا از کتابها اقتباس میکنی و خودت فیلمنامه نمینویسی.
شلوندورف در ادامه، درباره «طبل حلبی» و اقتباس از رمان گونتر گراس اظهار کرد: «طبل حلبی» (۱۹۷۹) به برند من تبدیل شد. فیلم در جشنواره کن جایزه نخل طلایی را گرفت و در هالیوود برنده جایزه اسکار شد. فیلم، حالا شبیه یک مارک لباس است که پشت پیراهن دوخته شده است: دیور، شانل، گوچی و «طبل حلبی». ما با این مسئله شوخی میکردیم. گونتر گراس میگفت «آره. برای من هم همین است. ببین من چند تا رمان نوشتهام، نوبل ادبیات گرفتم اما همهاش حرف «طبل حلبی» است.» او میگفت، «بهتر است چنین برچسبی داشته باشی تا اصلاً نداشته باشی.» من متقاعد شدم اگر فیلم تا الان ماندگار بوده و شگفتانگیز به نظر میرسد و تازگی خودش را حفظ کرده است، شاید کمتر به گراس و من مربوط شود بلکه تقریباً به بازیگر اصلی فیلم برمیگردد؛ دیوید بنت، او چه کودک خارقالعادهای بود. وقتی او را دیدم، ۱۰ ساله بود. در دوران فیلمبرداری ۱۱ سال داشت و وقتی کار تمام شد ۱۲ ساله بود. وقتی مقابل دوربین ظاهر میشد، صحنه جان میگرفت، چه زمانی که جیغ میکشید یا طبل میزد یا زمانی که روبهروی دوربین حرف میزد، بدون آنکه حتی پلک بزند، او فوقالعاده بود. فیلمنامهای که با ژان ـ کلود کریر نوشتم، کمی من را از قدرت نثر گونتر گراس رها کرد. ژان ـ کلود خیلی زود این را فهمید. او خیلی خوب اسکار پسربچه داستان را درک کرد؛ از زمان تولد تا دو دهه بعد. اسکار یک طبال آیندهدار است. سن او بیشتر میشود و به مدرسه میرود، اما در برابر رشد جسمانی مقاومت میکند.
او ادامه داد: او در مورد همه چیز کنجکاوی میکند و درنهایت، اسکار ۲۱ ساله میشود و تصمیم میگیرد که حالا باید یک آدم بزرگ باشد و ناگهان شروع به رشد میکند. این داستانی است که ما تعریف میکنیم، اما در حقیقت روایتی قوسدار از دوران نازیها است. وقتی اسکار به دنیا میآید، هیتلر تلاش میکند که اولین گروه خودش را تشکیل بدهد. وقتی اسکار به مدرسه میرود، در روز اول مدرسه، هیتلر به قدرت میرسد. وقتی اسکار در خیابان عاشق مادرش را میبیند، اولین روز جنگ جهانی دوم است. وقتی هیتلر برای اولین بار در شهر میچرخد، اسکار کنار جاده ایستاده است. وقتی هیلتر همراه با آرشیتکتهایش به پاریس میرود تا در شهر بچرخد و بر بالای برج ایفل بایستد، چند هفته بعد اسکار آنجاست و… در حقیقت آنچه میبینیم روایتی از ظهور، اوج و پایان رژیم نازی است. پس فیلم دیگر صرفاً داستان یک فرد نیست بلکه به داستان جامعه و یک حماسه تبدیل میشود. در آن زمان، به دلایل پخش مجبور شدم ۲۰ دقیقه از فیلم را حذف کنم که سالها بعد به من اجازه دادند دوباره این سکانسها را به فیلم اضافه کنم و حالا فیلم کامل است.
این کارگردان درباره اینکه فیلم «حلقه فریبکاری» چگونه ساخته شد، توضیح داد: من از اولین روزهای فیلمبرداری «طبل حلبی» با گونتر گراس دوست صمیمی شدم. من و گراس برای تبلیغات فیلم به هند و اندونزی سفر کردیم. در آنجا متوجه شدم نیکلاس بورن، یکی از دوستان رماننویس گراس که من، او را نمیشناختم، رمانی نوشته است درباره جنگ در لبنان و یک روزنامهنگار خارجی که برای پوشش اخبار جنگ داخلی به این کشور رفته است. من سریع کتاب را خواندم و متوجه شدم که میخواهم آن را به فیلم تبدیل کنم. سالها قبل از آن، در آخرین سال جنگ استقلال الجزایر، با لوئی مال در رباط، الجزیره بودم. خیلی از نکات کتاب بورن من را به یاد الجزیره میانداخت.
بنابراین بهجای اینکه بعد از گرفتن اسکار در هالیوود بمانم و کار کنم همراه با برونو گانتس و هانا شیگولا به بیروت، لبنان رفتم و فیلم «حلقه فریبکاری» (۱۹۸۱) را ساختم. این فیلم هم تاریخ مصرف ندارد. ساختن این فیلم یکی از شگفتانگیزترین تجربیات زندگی من است، ما فیلم را در بطن جنگ داخلی لبنان ساختیم. همه مبارزان، فالانژها و دیگران آنجا بودند و مبارزان واقعی به ما فقط چند ساعت در روز اجازه فیلمبرداری از مبارزات خود میدادند. با وجودی که مبارزان و سربازان کارهای وحشتناکی انجام میدادند، همه دوست داشتند از آنها فیلم بگیریم. هر سرباز نقش قهرمان را درمیآورد، قهرمانی که میخواهد از او فیلم بگیرند. بههرحال، این شانس را داشتیم که از حوادثی واقعی فیلمبرداری کنیم.
او درباره کار در هالیوود مطرح کرد: بعد از ساخت فیلم «حلقه فریبکاری» به این فکر افتادم که شاید بهتر بود به هالیوود میرفتم. از سوی آرتور میلر و داستین هافمن دعوت شدم تا فیلم تلویزیونی «مرگ فروشنده» (۱۹۸۵) را بسازم. بنابراین پس از چند دهه به هویت آمریکایی خود برگشتم. کار سختی نبود چون برادر کوچکترم ساکن نیویورک بود و آن زمان دو بچه داشت. او در آنجا ازدواج کرده بود. او مانند پدرم و همه برادرهای بزرگترم، دکتر بود. همه در خانواده من پزشکاند. بنابراین برای دیدن آنها به نیویورک رفتم. ابتدا فقط قصد داشتم «مرگ فروشنده» را بسازم، اما چند سال در آمریکا ماندم و در آنجا «سرگذشت ندیمه» (۱۹۹۰)، «دورهمی پیرمردان» (۱۹۸۷)، «مسافر» (۱۹۹۱) و چند فیلم دیگر را ساختم. برای من حس بازگشت به خانه بود.
شلوندورف درباره عشق به بازیگران اظهار کرد: من عاشق همکاری با بازیگران هستم. هر بار فیلمی میسازم، کسی را انتخاب میکنم که هویت اصلی داشته باشد. من میخواهم تماشاگران با یک شخصیت همزادپنداری کنند؛ البته نه با شخصیت اقتباسی بلکه شخصیت بازیگر آن نقش. در هر فیلمی که ساختهام به این نکته توجه کردهام؛ در «تورلس جوان» ماتیو کریر است، در «طبل حلبی» دیوید بننت کوچک است، در «حلقه فریبکاری» برونو گانس و هانا شیگولا هستند و در «مرگ فروشنده» داستین هافمن و جان مالکوویچ هستند. دیگران ممکن است اعتقاد داشته باشند که من یک فیلمساز مؤلف هستم اما واقعاً نمیخواهم خودم را مؤلف تعریف کنم. من خودم را یک کارگردان در نظر میگیرم؛ یک کارگردان حرفهای. در تعریف قدیمی میگویند که کارگردان فقط باید کارگردانی کند، اما سبک فیلمسازی او باید خیلی شخصی باشد، اما دست آخر شما میتوانید او را مؤلف بخوانید. او یک مؤلف سمعی بصری است و از این منظر برای من بازیگر خیلی اهمیت دارد. به تمام فیلمهای قدیمی فکر میکنم که با آنها بزرگ شدم. در فیلم «نیمروز» گری کوپر برای من مهم است نه فرد زینهمان کارگردان فیلم. در «سابرینا» آدری هپبورن است. در «آپارتمان» جک لمون و شرلی مکلین هستند.
او در پایان صحبتهایش درباره بازگشت به آلمان توضیح داد: فیلم «سرگذشت ندیمه» را آماده نمایش کرده بودم که خبر فروپاشی دیوار برلین اعلام شد. همان لحظه با خودم فکر کردم، تو اینجا در نیویورک چه کار میکنی؟ تو الان باید در برلین باشی. خیلی غیرمنتظره بود، هیچکدام از همنسلان من اصلاً فکرش را هم نمیکردیم که دیوار برلین فرو بریزد و امپراتوری اتحاد جماهیر شوروی سقوط کند. بنابراین من پس از هفت سال درحالیکه کاملاً خودم را با فیلمسازی از نوع آمریکایی تطبیق داده بودم، دوباره به آلمان برگشتم و هنوز هم در آلمان هستم. اینجا باز بحث هویت ایجاد میشود. شاید در یک کشور دیگر متفاوت به نظر برسی، شاید به یک زبان دیگر صحبت کنی و در یک فرهنگ دیگر به سر ببری، اما تو حتی با تظاهر به یک فرهنگ دیگر، هیچوقت فرهنگ خودت را از دست نمیدهی.
سیوهشتمین جشنواره جهانی فیلم فجر، از ۵ تا ۱۲ خرداد ۱۴۰۰ به دبیری محمدمهدی عسگرپور نویسنده، کارگردان و تهیهکننده سینما در تهران، در حال برگزاری است.